چرا نمیتوانید یک شغل عالی داشته باشید
دنبال روياهايت برو و پيگيرشان باش
چرا نمیتوانید یک شغل عالی داشته باشید
لري اسميت (Larry Smith)، استاد اقتصاد دانشگاه واترلوي کانادا، در يک سخنراني بسيار جالب تد به همه کساني که آرزوي داشتن يک شغل عالي را در سر ميپرورانند، ميگويد چطور با بهانهتراشيهاي شخصي هر روز از چنين جايگاه شغلي دورتر ميشوند.
امروز بعد از ظهر ميخواهم درباره اين موضوع حرف بزنم که چرا شما نميتوانيد يک شغل عالي براي خودتان پيدا کنيد.
من يک اقتصاددان هستم، چرتکه مياندازم و حساب و کتاب ميکنم. الان هم تقريبا نزديک پايان روز هستيم، بنابراين زمان مناسبي براي مرور کردن يکسري نکات ملالآور است! البته روي صحبت من فقط با کساني است که ميخواهند يک شغل کاملا ايدهآل و عالي داشته باشند. فکر کنم بعضيهايتان تا الان تصميم گرفتهايد که يک شغل خوب براي خودتان پيدا کنيد، ولي شما هم شکست ميخوريد. آنهايي که سعي ميکنند شغل خوبي براي خودشان پيدا کنند، موفق نميشوند، چون در واقع شغل هاي خوب در حال ناپديد شدن هستند. در حال حاضر انواع و اقسام مشاغل و حرفههاي بسيار عالي وجود دارد، اما در کنارش کارهايي با حجم زياد، استرس زياد، کارهاي سخت و طاقتفرسا و اعصابخردکن هم هست و هيچ نقطه ميانهاي بين اين دو دسته وجود ندارد.
بنابراين آن دسته از افرادي که دنبال مشاغل خوب (و نه عالي) ميگردند، به طور قطع شکست ميخورند. من امروز ميخواهم درباره آدمهايي صحبت کنم که دنبال شغل ايدهآل و حرفه عالي ميگردند و به اين مسئله بپردازم که چرا اين دسته از افراد شکست ميخورند.
اولين دليل براي شکست خوردن شما در اين مسير اين است که اصلا مهم نيست ديگران چند بار به شما ميگويند: «اگر دنبال يک شغل ايدهآل هستي، ميل و علاقهات را دنبال کن، دنبال روياهايت برو و پيگيرش باش.» شما بارها و بارها در زندگيتان اين جمله را ميشنويد و بعد تصميم ميگيريد که کاملا برخلاف آن عمل کنيد. مهم نيست چند بار سخنراني استيو جابز را در مراسم فارغالتحصيلي دانشجويان دانشگاه استنفورد از اينترنت دانلود کرده و به آن گوش دادهايد، شايد باز هم به آن گوش بدهيد، ولي در نهايت تصميم ميگيريد اين کار را نکنيد!
دقيقا نميدانم چرا چنين تصميمي ميگيريد. شايد زيادي تنبل هستيد که بخواهيد دنبالش برويد، شايد اين کار برايتان خيلي دشوار است، شايد ميترسيد که اگر دنبال علاقهمنديهايتان برويد، نتوانيد به آن دست پيدا کنيد و بعد احساس کنيد که يک احمق تمامعيار هستيد. آنوقت است که شروع به بهانه آوردن ميکنيد که چرا دنبال چيزي که به آن علاقه داريد، نميرويد. خانمها و آقايان محترم، همه اينها فقط بهانه است. ما يک ليست طويل از اين بهانهها را با هم بررسي ميکنيم. اينکه شما تا چه اندازه خلاق هستيد يا چه بهانههايي ميتراشيد هيچ ربطي به اين مسئله ندارد که براي رسيدن به يک شغل عالي بايد چه کارهايي انجام دهيد.
به عنوان مثال يکي از بهانههاي بزرگ شما اين است که ميگوييد: «اينکه بعضي از افراد توانستهاند به شغلهاي خيلي عالي دست پيدا کنند، فقط و فقط به خاطر خوششانسي آنها بوده است. پس من هم يک گوشه ميايستم و سعي ميکنم مثل آنها خوششانس باشم و حالا اگر زماني شانس بهم رو کرد، يک شغل ايدهآل براي خودم پيدا ميکنم، وگرنه ميتوانم يک شغل خوب داشته باشم.» اما موضوع اين است که داشتن يک شغل خوب تقريبا غيرممکن است. پس اين راهحل هم جواب نميدهد.
بهانه بعديتان اين است که: «خب، فقط آدمهاي خاص هستند که دنبال چيزهايي که دوست دارند ميروند. آنها آدمهاي نخبه و جزو استثناها هستند؛ آدمهايي مثل استيو جابز ولي من که آدم خيلي باهوش يا استثنايي نيستم. شايد وقتي که پنج سالم بود فکر ميکردم نابغهام، ولي استادهايي که در دانشگاه داشتم باعث شدند که اين تصور به طور کامل نابود شود. حالا ميدانم که همه قابليتهاي مورد نياز را دارم.» ببينيد اگر ما در سال 1950 زندگي ميکرديم، داشتن همه شايستگيها و قابليتهاي لازم به اين معنا بود که شما ميتوانيد يک شغل کاملا عالي پيدا کنيد، ولي همانطور که خودتان هم حدس ميزنيد، ما الان در قرن بيست و يکم هستيم و اينکه به همه دنيا اعلام کنيم: «من همه قابليت هاي مورد نياز را دارم»، فقط باعث ميشود خودتان را تخريب کنيد، آن هم با کمترين ميزان حمايت و پشتيباني.
در مرحله بعد، بهانه ديگري وجود دارد: «اگر من اين کار را انجام بدهم، حتي اگر من اين کار را انجام بدهم، ولي، ولي من عجيب و غريب نيستم. همه ميدانند آدمهايي که دنبال علاقهشان ميروند، کمي وسواسي هستند. کمي عجيب. بله؟ ميدانيد يک مرز خيلي باريک بين جنون و نبوغ وجود دارد. من کمي عجيب و غريبم. من زندگي استيو جابز را خواندم، ولي مثل او نيستم. من خوبم، يک آدم کاملا معمولي. من يک آدم خوب کاملا معمولي هستم و اينجور آدمها معمولا شور و اشتياق زيادي ندارد؛ اما من هنوز دنبال داشتن يک شغل عالي هستم. من همچنان دنبال پيدا کردن يک شغل عالي هستم. من آماده نيستم دنبال چيزهايي بروم که به آنها علاقه دارم؛ اما يک راهحل دارم، يک استراتژي خوب که پدر و مادرم به من ياد دادهاند. آنها از بچگي به من آموختند که اگر سخت کار کنم، ميتوانم شغل عالي براي خودم دست و پا کنم و اين يعني اگر خيلي خيلي سخت کار کنم، يک شغل بسيار عالي خواهم داشت.» از نظر رياضي قابل درک نيست؟ نه، نيست؛ اما از دوران بچگيتان به شما آموختهاند که اين ديالوگ را با خودتان داشته باشيد.
ميدانيد، يک راز کوچک وجود دارد؛ ميخواهيد بهسختي کار کنيد تا يک شغل عالي داشته باشيد؟ موفق هم ميشويد و دنيا هم اين امکان يا فرصت را به شما ميدهد که بهسختي کار کنيد، اما آيا واقعا مطمئنيد که اين همان شغل عالي است که دنبالش بوديد؟ آن هم وقتي همه شواهد خلافش را نشان ميدهد؟
تصور کنيد گروهي از شما دنبال شور و علاقه شخصياش ميرود. شما ميفهميد که کار بهتري را انجام داديد و باقي اش اهميتي برايتان ندارد. داريد تلاش ميکنيد تا به چيزي که علاقه داريد برسيد و خيلي خوشحاليد. شما چيزي را پيدا کرديد که آن را دوست داريد. به من ميگوييد من يک دلبستگي دارم. من هم جواب ميدهم که چقدر خوب. آيا براي رسيدن به آن مشتاق هم هستي؟ و شما جواب ميدهيد من يک دلبستگي دارم؛ اما دلبستگي شما با چه چيزي مورد مقايسه قرار ميگيرد؟ شما ميگوييد که به آن چيز علاقه دارد، ولي آيا به باقي فعاليتهاي انساني هم فکر کردهايد؟ نه دقيقا.
اشتياق بزرگترين عشق و علاقهاي است که شما ممکن است به يک چيز پيدا کنيد و به شما کمک ميکند تا بتوانيد استعدادتان را شکوفا کنيد، ولي اشتياق و علاقه از يک جنس نيستند. آيا واقعا قصد داريد نزد عشق زندگيتان برويد و به او بگوييد با من ازدواج کن، چون آدم جالب توجهي هستي؟ مطمئن باشيد او هرگز با شما ازدواج نميکند و شما در تنهايي خواهيد مرد!
چيزي که شما ميخواهيد، چيزي که شما ميخواهيد، چيزي که شما ميخواهيد، اشتياق است که از علاقه بالاتر است؛ اما نکته اصلي در اينجاست. شما بايد براي پيدا کردن مسير سرنوشتتان به جايگزينها فکر کنيد. آيا از واژه سرنوشت ميترسيد؟ اين چيزي است که ميخواهيم راجع به آن صحبت کنيم. اگر شما بالاترين شکل بروز و ظهور سرنوشت خود را پيدا نکنيد يا اگر فقط به جالب بودن هر چيزي اکتفا کنيد، ميدانيد که در پايان زندگيتان چه اتفاقي براي شما خواهد افتاد؟ دوستان و اعضاي خانوادهتان دور سنگ قبر شما جمع ميشوند، در حالي که روي آن اين جمله حکاکي شده است: «در اينجا يک مهندس مشهور آرميده که نوار چسب ولکرو را اختراع کرده است»، اما اگر بالاترين شکل بروز و ظهور سرنوشت خود را در زندگي پيدا ميکرديد، روي آن سنگ قبر بايد نوشته ميشد: «اينجا آخرين برنده جايزه نوبل فيزيک آرميده است.»
يک نفر صاحب يک شغل عالي است و يک نفر ديگر فرصتهايش را از دست ميدهد، اما به هر حال از بين شما کساني هستند که با وجود همه اين بهانهها ميتوانند يک شغل عالي پيدا کنند و شور و اشتياق خود را پيدا کنند، با اين حال باز هم شکست خواهند خورد.
شما شکست خواهيد خورد، چون واقعا قصد انجام اين کار را نداريد، چون لابد يک بهانه ديگر ميتراشيد تا اين کار را انجام ندهيد. و من اينجور بهانهها را بارها و بارها از افراد مختلف شنيدهام. جملاتي مثل اينکه من دنبال يک شغل عالي بودم، ولي هميشه براي ارتباطات انساني بيشتر از پيشرفت ارزش قائل بودم. من ميخواهم دوست خوب يا همسر ايدهآلي باشم. ميخواهم پدر يا مادر خوبي باشم. من نميخواهم خانوادهام را به خاطر پيشرفت قرباني کنم.
ميخواهيد که من به شما چه بگويم؟ آيا واقعا ميخواهيد قسم بخورم که بچهها را نميزنم؟ بد نيست نگاهي به باورها و جهانبيني که در اين سالها به خورد شما داده شده بيندازيد. بدون توجه به هر چيز ديگري شما يک قهرمان هستيد و من با دادن اين پيشنهاد که شايد بخواهيد يک شغل عالي براي خودتان پيدا کنيد، لابد از بچهها متنفرم! ولي اينطور نيست. من از بچهها متنفرم نيستم و آنها را نميزنم! وقتي داشتم وارد ساختمان ميشدم يک بچه جلوي در سرگردان بود و من اصلا او را نزدم! البته بايد به او ميگفتم که اين ساختمان مال بزرگترهاست و اينکه او بايد از ساختمان بيرون برود. او زير لب چيزهايي راجع به مادرش زمزمه کرد و من گفتم که احتمالا مادرش را بيرون از اين ساختمان پيدا ميکند. آخرين باري که او را ديدم، روي پلهها ايستاده بود و داشت گريه ميکرد. عجب ترسويي!
ولي هدفتان چيست؟ اين چيزي است که انتظار داريد من بگويم. واقعا با خودتان فکر ميکنيد که استفاده از کودکان مناسب است؟ آيا درست است که از آنها به عنوان سپر محافظ استفاده کنيد؟ ميدانيد يک روز براي شما، شما پدر و مادر آرماني، چه اتفاقي ميافتد؟ يک روز فرزندتان پيش شما ميآيد و ميگويد: «من ميدانم که در آينده ميخواهم چه کاره شوم. ميدانم که ميخواهم با زندگيام چه کار کنم.» و شما بسيار خوشحال ميشويد. به هر حال اين گفتوگويي است که هر پدر يا مادري آرزوي شنيدن آن را دارد. آن وقت فرزندتان به شما ميگويد: «من تصميم گرفتم شعبدهباز شوم. ميخواهم روي صحنه شعبدهبازي کنم.» و شما چه جوابي ميدهيد؟ ميگوييد: «اممممم اين خيلي خطرناک است، بچه. ممکن است که نتواني از عهدهاش بربيايي. پول زيادي براي اين کار خرج نکن. من نميدانم، ولي تو بايد بيشتر روي اين قضيه فکر کني. تو در درس رياضي عالي هستي، چرا به جاي اين کار...» اما فرزندتان صحبت شما را قطع ميکند و ميگويد: «ولي اين روياي من است. روياي من اين است که بتوانم اين کار را بکنم.» ميخواهيد چه جوابي به او بدهيد؟ ميدانيد در جواب اين حرف چه ميگوييد؟ شما به فرزندتان ميگوييد: «ببين من هم يک روزي رويايي داشتم ولي...» خب اين جمله را چطور تمام ميکنيد؟ ميگوييد من هم روزي رويايي داشتم، اما ترسيدم دنبالش بروم؟ يا ميخواهيد به او بگوييد من هم روزي رويايي داشتم، اما بعدش تو به دنيا آمدي؟ آيا واقعا ميخواهيد به همسر يا بچههايتان نگاه کنيد و در وجود آنها چهره زندانبان خود را ببينيد؟ جملهاي هست که وقتي فرزندتان به شما ميگويد «من رويايي دارم» به او بگوييد. ميتوانيد در حالي که به عمق چشمهايش نگاه ميکنيد، به او بگوييد: «براي رويايت بجنگ. درست همانطور که من جنگيدم.» اما شما نميتوانيد اين جمله را به فرزندتان بگوييد، چون شما اين کار را نکردهايد، قادر به گفتن اين حرف نخواهيد بود.
پس گناه پدرها و مادرها به گردن بچههاي بيچارهشان ميافتد. چه دليلي دارد شما در روابطتان با ديگران دنبال پناهگاهي ميگرديد که بهانهاي براي دنبال نکردن علاقه و اشتياقتان بيابيد؟ ميدانيد علتش چيست؟ شما در گوشهاي پنهاني در قلبتان ميدانيد که - اين را کاملا جدي ميگويم - چرا خودتان را لابهلاي فضاي گرم و مبهمي که ارتباطات انساني دارند، پنهان ميکنيد. علتش اين است که شما دقيقا هميني هستيد که هستيد. شما ميترسيد علاقه و اشتياقتان را دنبال کنيد. ميترسيد در نظر ديگران آدم مسخرهاي به نظر برسيد. از اينکه تلاش کنيد ميترسيد يا از اينکه شکست بخوريد، وحشت داريد. رفقاي ايدهآل، همسر عالي، پدر و مادر خوب و شغل ايدهآل؛ اينها يک پکيج است؟ آيا اين خود شما نيستيد؟ چطور ميتوانيد بدون داشتن هر کدام از اينها خودتان باشيد؟ شما از همين موضوع ميترسيد.و به همين خاطر هم هست که نميتوانيد يک شغل عالي داشته باشيد، مگر اينکه... بله، «مگر اينکه» الهامبخشترين واژه در ميان کلمات انگليسي است، اما اين کلمه به عبارت ديگري مرتبط ميشود؛ ترسناکترين عبارت ممکن اين است: «فقط اگر من...» حتي اگر فقط يکبار اين عبارت به ذهن شما خطور کرده باشد، قطعا برايتان بسيار ناراحتکننده خواهد بود.بنابراين دلايل متعددي وجود دارد که شما نميتوانيد يک شغل عالي براي خودتان داشته باشيد، مگر اينکه...
منبع: مجله دانش بنیان
ارسال به دوستان